خلقت ابتداء و ذات خداوند
اگـر نـيـروى خلقت(خالق بودن) جزء ذات خداوند است پس چرا خلقت ابتداء دارد ؟واگر جزء ذات نيست خداوند چگونه آن را كسب كرد ؟ و رابطه خداوند با اين صفت چگونه است
خالقيت جزو صفات ذاتي خداوند سبحان است ، خداوند از ازل خالق بوده و تا ابد نيز خالق خواهد بود ، خدايي كه خالق نباشد خدا نيست ؛ پس خداوند از ازل خالق بوده و تا ابد نيز خالق خواهد بود . اين موضوع نيازمند توضيح مضاعف مي باشد و لازم است بحث حدوث و قدم به طور اجمال بررسي شود: از جمله مباحث فلسفى كه از دير زمان جلب توجه كرده است مساله حادث و قديم است. حادث در عرف و لغت به معنى «نو» و قديم به معنى «كهنه» است. ولى حادث و قديم دراصطلاح فلسفه و كلام با آنچه در عرف عام وجود دارد فرق دارد. فلاسفه هم كه درباره حادث و قديم بحث مىكنند مىخواهند ببينند كه چه چيز نو و چه چيز كهنه است، اما مقصود فلاسفه از حادث بودن و نو بودن يك چيز آن است كه آن چيز پيش از آنكه بوده شده است نابود بوده است، يعنى اول نبوده و بعد بود شده است، مقصودشان از قديم بودن و كهنه بودن اين است كه آن چيز هميشه بوده است و هيچگاه نبوده است كه نبوده. پس اگر ما درختى را فرض كنيم كه ميلياردها سال عمر كرده باشد آن درخت در عرف عام كهن و بسيار كهن است. اما در اصطلاح فلسفه و كلام، حادث و نو است. زيرا همان درخت قبل از آن ميلياردها سال نبوده است. فلاسفه، حدوث را به «مسبوق بودن هستى شىء به نيستى خودش» و قدم را به «مسبوق نبودن هستى شىء به نيستى خودش» تعريف مىكنند. پس حادث عبارت است از چيزى كه نيستيش بر هستيش تقدم داشته باشد و قديم عبارت است از موجودى كه نيستى مقدم برهستى براى او فرض نمىشود. بحث حادث و قديم اين است كه آيا همه چيز در عالم حادث است و هيچ چيز قديم نيست.يعنى هر چه را در نظر بگيريم قبلا نبوده و بعد هستشده است، يا همه چيز قديم است وهيچ چيز حادث نيست، يعنى همه چيز هميشه بوده است، يا برخى چيزها حادثند و برخى چيزها قديم، يعنى مثلا شكلها، صورتها، ظاهرها حادثند، اما ماده ها، موضوع ها، ناپيداها قديمند؟ و يا اينكه افراد و اجزاء حادثند اما انواع و كلها قديمند. يا اينكه امور طبيعى ومادى حادثند ولى امور مجرد و ما فوق مادى قديمند، و يا اينكه فقط خدا يعنى خالق كل و علة العلل قديم است و هر چه غير او است حادث است. بالاخره جهان حادث است يا قديم؟ متكلمين اسلامى، معتقدند كه فقط خداوند قديم است و هر چه غير از خدا است كه به عنوان «جهان» يا «ماسوى» ناميده مىشود، اعم از ماده و صورت، و اعم از افراد و انواع، و اعم ازاجزاء و كلها، و اعم از مجرد و مادى همه حادثند، ولى فلاسفه اسلامى معتقدند كه حدوث ازمختصات عالم طبيعت است، عوالم ما فوق طبيعت، مجرد، و قديمند. در عالم طبيعت نيز اصول و كليات قديمند، فروع و جزئيات حادثند. عليهذا جهان از نظر فروع و جزئيات حادث است اما از نظر اصول و كليات، قديم است. بحث در حدوث و قدم جهان تشاجر سختى ميان فلاسفه و متكلمين بر انگيخته است. غزالى كه در بيشتر مباحث مذاق عرفان و تصوف دارد و در كمترين آنها مذاق كلامى دارد، بو على سينا را به سبب چند مساله كه يكى از آنها قدم عالم است تكفير مىكند. غزالى كتاب معروفى دارد به نام «تهافت الفلاسفه» در اين كتاب بيست مساله را بر فلاسفه مورد ايراد قرارداده است و به عقيده خود تناقض گوئيهاى فلاسفه را آشكار كرده است. ابن رشد اندلسى به غزالى پاسخ گفته است و نام كتاب خويش را «تهافت التهافت» گذاشته است. متكلمين مىگويند اگر چيزى حادث نباشد و قديم باشد، يعنى هميشه بوده و هيچگاه نبوده كه نبوده است، آن چيز به هيچ وجه نيازمند به خالق و علت نيست. پس اگر فرض كنيم كه غير از ذات حق اشياء ديگر هم وجود دارند كه قديمند طبعا آنها بى نياز از خالق مىباشند پس در حقيقت آنها هم مانند خداوند واجب الوجود بالذاتند، ولى براهينى كه حكم مىكندكه واجب الوجود بالذات واحد است اجازه نمىدهد كه ما به بيش از يك واجب الوجود قائل شويم، پس بيش از يك قديم وجود ندارد و هر چه غير از او استحادث است. پس جهان، اعم از مجرد و مادى و اعم از اصول و فروع، و اعم از انواع و افراد، و اعم از كل واجزاء و اعم از ماده و صورت، و اعم از پيدا و ناپيدا حادث است. فلاسفه به متكلمين پاسخ محكم داده اند، گفته اند كه همه اشتباه شما در يك مطلب است وآن اين است كه پنداشته ايد اگر چيزى وجود ازلى و دائم و مستمر داشته باشد حتما بى نياز ازعلت است، و حال آنكه مطلب اين چنين نيست. نيازمندى و بى نيازى يك شىء نسبت به علت به ذات شىء مربوط است كه واجب الوجود باشد يا ممكن الوجود، و ربطى به حدوث و قدم او ندارد. مثلا شعاع خورشيد از خورشيد است، اين شعاع نمىتواند مستقل از خورشيد وجود داشته باشد، وجودش وابسته به وجود خورشيد و فائض از او و ناشى از او است، خواه آنكه فرض كنيم زمانى بوده كه اين شعاع نبوده است و خواه آنكه فرض كنيم كه هميشه خورشيد بوده و هميشه هم تشعشع داشته است. اگر فرض كنيم كه شعاع خورشيد ازلا و ابدا با خورشيد بوده است لازم نمىآيد كه شعاع بى نياز از خورشيد باشد. فلاسفه مدعى هستند كه نسبت جهان به خداوند نسبت شعاع به خورشيد است، با اين تفاوت كه خورشيد به خود و كار خود آگاه نيست و كار خود را از روى اراده انجام نمىدهد ولى خداوند به ذات خود و به كار خود آگاه است. در متون اصلى اسلامى گاهى به چنين تعبيراتى بر مىخوريم كه جهان نسبت به خداوند به شعاع خورشيد تشبيه شده است، آيه كريمه قرآن مىفرمايد: الله نور السموات و الارض مفسران در تفسير آن گفتهاند يعنى خداوند نور دهنده آسمانها و زمين است، به عبارت ديگر وجود آسمان و زمين شعاعى است الهى. فلاسفه، هيچ دليلى از خود عالم بر قديم بودن عالم ندارند، اينها از آن جهت اين مدعا رادنبال مىكنند كه مىگويند خداوند فياض على الاطلاق است و قديم الاحسان است، امكان ندارد كه فيض و احسان او را محدود و منطقع فرض نمائيم. به عبارت ديگر: فلاسفه الهى بانوعى «برهان لمى» يعنى با مقدمه قرار دادن وجود و صفات خدا به قدم عالم رسيدهاند.معمولا منكران خدا قدم عالم را عنوان مىكنند، فلاسفه الهى مىگويند همان چيزى كه شما آن را دليل نفى خدا مىگيريد، از نظر ما لازمه وجود خداوند است، به علاوه از نظر شما قدم عالم يك فرضيه است و از نظر ما يك مطلب مبرهن.
منابع مورد استفاده :
1. شيرازي، صدرالدين محمد (ملاصدرا)؛ الحكمة المتعالية في الاسفار الاربعة العقلية، بيروت، داراحياء التراث العربي، 1419ه، چاپ پنجم، ج 3.
2. نصيرالدين طوسي، محمدبن محمد؛ شرح الاشارات و التنبيهات، تحقيق حسن زاده آملي، قم، بوستان كتاب، 1383، چاپ اول، ج 3.
3. طباطبائي، محمدحسين؛ نهايه الحکمه، قم، نشر اسلامي
برای مشاهده مطلب در تاپیک اصلی کلیک فرمائید