معنا و مفهوم تناسخ
پرسش:
تناسخ چيست؟ و دلايل بطلان آن كدام است؟
پاسخ:
تناسخ از ريشه «نَسْخ» گرفته شده و از كلمات اهل لغت درباره اين واژه، چنين بر مى آيد كه از آن، دو خصوصيت استفاده مى شود:
۱. تحول و انتقال.
۲. تعاقب دو پديده كه يكى جانشين ديگرى گردد.[۱]
در آنجا كه حكمى در شريعت به وسيله حكم ديگر برطرف شود، لفظ «نسخ» به كار مى برند،و هر دو ويژگى به روشنى در آن موجود است، ولى آنجا كه اين لفظ در مسايل كلامى مانند «تناسخ» به كار مى رود تنها به ويژگى اول اكتفا مى شود، ويژگى دوم مورد نظر قرار نمى گيرد. مثلاً خواهيم گفت: «تناسخ» اين است كه روحى از بدنى به بدن ديگر منتقل شود، در اين جا تحول و انتقال هست ولى حالت تعاقب، كه يكى پشت سر ديگرى درآيد،وجود ندارد.
اصولاً از طرف قائلان به تناسخ سه نظريه مطرح مى باشد كه عبارتند از:
الف. تناسخ نامحدود.
ب. تناسخ محدود به صورت نزولى.
ج. تناسخ محدود به صورت صعودى.
هر چند هر سه نظريه، از نظر اشكالِ تصادم با معاد يكسان نمى باشند[۲]، زيرا قسم نخست از نظر بحث هاى فلسفى باطل و با معاد كاملاً در تضاد مى باشند، درحالى كه قسم سوم فقط يك نظريه ى فلسفى غير صحيح است هر چند اعتقاد به آن، مستلزم مخالفت با نديشه معاد نيست، همان گونه كه قسم دوم نيز مخالفت همه جانبه با انديشه ى معاد ندارد، ولى چون همگى در يك اصل اشتراك دارند و آن انتقال نفس از جسمى به جسم ديگر، از اين جهت قسم سومى را نيز در شمار اقسام تناسخ مى آوريم. اينك به توضيح اقسام نامبرده از تناسخ مى پردازيم:
تناسخ نامحدود يا مطلق
مقصود از آن اين است كه نفس همه انسانها، پيوسته در همه زمانها از بدنى به بدن ديگر منتقل مى شوند، و براى اين انتقال از نظر افراد، و از نظر زمان محدوديتى وجود ندارد، يعنى نفوس تمام انسانها در تمام زمانها به هنگام مرگ، دستخوش انتقال، از بدنى به بدن ديگر مى باشند، و اگر معادى هست جز بازگشت به اين دنيا آن هم به اين صورت، چيز ديگرى نيست و چون اين انتقال از نظر افراد و از نظر زمان، گسترش كامل دارد از آن به تناسخ نامحدود يا مطلق تعبير نموديم.
قطب الدين شيرازى در تشريح اين قسم چنين مى گويد:
«گروهى كه از نظر تحصيل و آگاهى فلسفى در درجه نازل مى باشند به يك چنين تناسخ معتقدند، يعنى پيوسته نفوس از طريق مرگ و از طريق بدنهاى گوناگون، خود را نشان مى دهند و فساد و نابودى يك بدن مانع از عود ارواح به اين جهان نمى باشد».[۳]
تناسخ محدود به شكل نزولى
قائلان به چنين تناسخ معتقدند، انسانهايى كه از نظر علم و عمل، و حكمت نظرى و عملى، در سطح بالاترى قرار گرفته اند، به هنگام مرگ بار ديگر به اين جهان باز نمى گردند بلكه به جهان مجردات و مفارقات (از ماده و آثار آن) مى پيوندند و براى بازگشت آنان پس از كمال، به اين جهان وجهى نيست.
ولى آن گروه كه از نظر حكمت عملى و علمى در درجه پايين قرار دارند، و نفس آنان آيينه معقولات نبوده و در مرتبه ى «تخليه نفس» از رذايل توفيق كاملى به دست نياورده اند، براى تكميل در هر دو قلمرو (نظرى وعملى) بار ديگر به اين جهان باز مى گردند، تا آنجا كه از هردو جنبه به كمال برسند و پس از كمال به عالم نور مى پيوندند. در اين نوع از تناسخ دو نوع محدوديت وجود دارد يكى محدوديت از نظر افراد، زيرا تمام افراد به چنين سرنوشتى دچار نمى گردند و افراد كامل بعد از مرگ به جاى بازگشت به دنيا به عالم نور و ابديت ملحق مى شوند، ديگرى از نظر زمان يعنى حتى آن افرادى كه براى تكميل به اين جهان بازگردانده مى شوند، هرگز در اين مسير پيوسته نمى مانند، بلكه روزى كه نقصان هاى علمى و عملى خود را برطرف كردند بسان انسانهاى كامل قفس را شكسته و به عالم نور مى پيوندند.
تناسخ صعودى
اين نظريه بر دو پايه استوار است:
الف: از ميان تمام اجسام، نبات آمادگى و استعداد بشرى براى دريافت فيض (حيات) دارد.
ب: مزاج انسانى براى دريافت حيات برتر، بيش از نبات، شايستگى دارد، او شايسته ى دريافت حياتى است كه مراتب نباتى و حيوانى را پشت سر گذاشته باشد. به خاطر حفظ اين دو اصل،(آمادگى بيشتر در نبات، و شايستگى بيشتر در انسان) فيض الهى كه همان حيات و نفس است، نخست به نبات تعلق مى گيرد، وپس از سير تكاملى خود به مرتبه نزديك به حيوان، در «نخل» ظاهر مى شود، آنگاه به عالم جانوران گام مى نهد،و پس از تكامل و وصول به مرتبه ى ميمون با يك جهش به انسان تعلق مى گيرد و به حركت استكمالى خود ادامه مى دهد تا از نازلترين درجه به مرتبه ى كمال نايل گردد.[۴]
اكنون كه با اقسام تناسخ و تفاوتهاى آنها آشنا شديم پيرامون تحليل و نقد اين اقسام مطالبى را يادآور مى شويم:
۱. تناسخ و معاد
دقت در اقسام سه گانه تناسخ اين مطلب را به ثبوت مى رساند كه اعتقاد به تناسخ مطلق صد در صد در نقطه مقابل معاد قرار گرفته است وقائلان به تناسخ نامحدود، حتى به عنوان نمونه هم نمى توانند در موردى معتقد به معاد باشند، زيرا انسان در اين نظريه پيوسته در حال بازگشت به دنيا است و از نقطه اى كه شروع مى كند باز به همان نقطه باز مى گردد.
در حالى كه در تناسخ نزولى، تناسخ نه همگانى است و نه هميشگى و گروه كامل از روز نخست داراى معاد مى باشند يعنى مرگ آنان سبب مى شود كه نفوس آنان به عالم نور ملحق گردد، ولى طبقه ى غير كامل تا مدتى فاقد معاد مى باشند و مرگ آنان مايه بازگشت به اين جهان است ولى آنگاه كه از نظر علمى و عملى به حد كمال رسيدند، به گروه كاملان ملحق مى شوند و قيامت آنان نيز بر پا مى شود.
نظريه ى سوم كوچكترين منافاتى با معاد ندارد، بلكه خطاى آن در تبيين خط تكامل است كه آن را به صورت منفصل و جداى از هم تلقى مى كند، و نفس را روزى در عالم نبات محبوس كرده، سپس از آنجا به عالم حيوان منتقل مى سازد، و پس از طى مراحلى، متعلق به بدن انسان مى داند، و نفس در اين نظريه مثل مرغى است كه از قفس به قفسى و از نقطه اى به نقطه اى منتقل مى گردد، و هرگز ميان اين مراتب، اتصال و پيوستگى، وجود ندارد و «نفس» در هر دوره اى براى خود بدنى دارد، تا لحظه اى كه به آخرين بدن برسد و به هنگام مرگ به عالم آخرت ملحق شود.
و اگر دارنده اين نظريه، اين مراتب را متصل و به هم پيوسته مى انگاشت، با حركت جوهرى كاملاً هماهنگ بود، و در حقيقت حركت جوهرى در اين نظريه به صورت منفصل منعكس شده، در حالى كه اگر قيد انفصال را بردارد، و بگويد نطفه ى انسان از دوران جنينى تا انسان كامل گردد، مراحل نباتى وحيوانى را طى كرده و به مرتبه انسانى مى رسد، بدون اينكه براى نفس متعلقات و موضوعات مختلفى باشد، و در هر حال يك چنين نظريه هر چند با معاد تصادم ندارد از نظر برهان فلسفى مردود مى باشد.
۲. تناسخ مطلق و عنايت الهى
در اين باره دومطلب را يادآور مى شويم:
۱. هرگاه نفوس به صورت همگانى و هميشگى راه تناسخ را پيمايند، ديگر مجالى براى معاد نخواهد بود، در حالى كه با توجه به دلايل فلسفى، آن يك اصل ضرورى و حتمى است و شايد قايلان به اين نظريه، چون به حقيقت (معاد) پى نبرده اند «ره افسانه زده اند»، و تناسخ را جايگزين معاد ساخته اند، در حالى كه دلايل ششگانه ضرورت معاد يك چنين بازگشت را غايت معاد نمى داند، زيرا انگيزه ى معاد منحصر به پاداش وكيفر نيست، تا تناسخى كه هماهنگ با زندگى پيشين انسان باشد، تامين كننده ى عدل الهى باشد، بلكه ضرورت معاد دلايل متعددى دارد كه جز با اعتقاد به انتقال انسان به نشاه اى ديگر تامين نمى شود.
در اين نظريه قدرت الهى محدود به آفريدن انسانهايى بوده كه پيوسته در گردونه تحول و دگرگونى قرار گرفته اند، گويى قدرت حق محدود بوده و ديگر انسانى را نمى آفريند و آفريده نخواهد شد.
۲. نفس كه از بدنى به بدن ديگر منتقل مى شود، از دو حالت بيرون نيست، يا موجودى است منطبع و نهفته در ماده و يا موجودى است مجرد و پيراسته از جسم و جسمانيات.
در فرض نخست، نفس انسانى حالت عرض يا صور منطبع و منقوش در ماده به خود مى گيرد، كه انتقال آنها از موضوعى به موضوع ديگر محال است، زيرا واقعيت عرض و صورت منطبع، واقعيت قيام به غير است و در صورت انتقال نتيجه اين مى شود كه نفس منطبع، در حال انتقال كه حال سومى است بدون موضوع بوده و حالت استقلال داشته باشد.
و به عبارت ديگر: نفس منطبع در بدن نخست داراى موضوع است و پس از انتقال نيز داراى چنين واقعيت مى باشد سخن در حالت سوم (انتقال) است كه نتيجه اين نظريه اين است كه در اين حالت نفس به طور متصل و منهاى موضوع، وجود داشته باشد و اين خود امر غير ممكن است و در حقيقت اعتقاد به چنين استقلال، جمع ميان دو نقيض است زيرا واقعيت اين صورت، قيام به غير است و اگر با اين واقعيت وابسته، وجود مستقلى داشته باشد، اين همان جمع ميان دو نقيض است در آن واحد.
فرض دوم كه در آن، نفس مستنسخ حظى از تجرد دارد و پيوسته متعلق به ماده مى گردد، مستلزم آن است كه موجودى كه شايستگى تكامل و تعالى را دارد، هيچ گاه به مطلوب نرسد و پيوسته در حدّمحدودى در جا زند ،زيرا تعلق پيوسته به ماده مايه ى محدوديت نفس است، زيرا نفس مُتَعلِق، از نظر ذات مجرد، و از نظر فعل، پيوسته قايم به ماده مى باشد،و اين خود يك نوع بازدارى نفس از ارتقا به درجات بالاتر است در حالى كه عنايت الهى ايجاب مى كند كه هر موجودى به كمال مطلوب خود برسد.
اصولاً مقصود از كمال ممكن، كمال علمى و عملى است و اگر انسان پيوسته از بدنى به بدن ديگر منتقل گردد، هرگز از نظر علم و عمل، و انعكاس حقايق بر نفس، و تخليه از رذايل و آرايش به فضايل به حد كمال نمى رسد.
البته نفس در اين جهان ممكن است به مراتب چهارگانه عقلى از هيولايى تا عقل بالملكه، تا عقل بالفعل، وعقل مستفاد برسد ولى اگر تجرد كامل پيدا كرد و بى نياز از بدن شد از نظر معرفت و درك حقايق، كاملتر خواهد بود از اين جهت حبس نفس در بدن مادى به صورت پيوسته با عنايت حق سازگار نيست.[۵]
در اينجا يادآورى اين نكته لازم است كه ابطال شق دوم به نحوى كه بيان گرديد صحيح نيست زيرا تعلق نفس به بدن مانع از پويايى او در تحصيل كمال نيست و اصولاً اگر تعلق نفس به بدن با حكمت حق منافات داشته باشد بايد گفت معاد همگان و يا لا اقل گروهى از كاملان روحانى است، يعنى فقط روح آنان محشور مى شود و از حشر بدن آنان خبرى نيست در حالى كه اين بيان با نصوص قرآن سازگار نمى باشد از اين جهت در ابطال فرض دوم، بايد به گونه ديگر سخن گفت و آن اين كه پذيرفتن فرض دوم با ادله اى كه وجود معاد، وحشر انسان را در جهان ديگر ضرورى تلقى مى كند، كاملاً منافات دارد، واگر آن ادله را پذيرفتيم، هرگز نمى توانيم فرض دوم را (نفس مستنسخ پيوسته در اين جهان به بدن متعلق گردد) بپذيريم.
۳. تناسخ نزولى و واپس گرايى
در تناسخ نزولى گروه كاملان در علم و عمل، وارسته از چنين ارتجاع وبازگشت به حيات مادى مى باشند، فقط گروه ناقص در دو مرحله به حيات دنيوى برمى گردند آن هم از طريق تعلق به «جنين انسان» يا سلول گياه و نطفه ى حيوان.
در نقد اين نظريه كافى است كه به واقعيت نفس آنگاه كه از بدن جدا مى شود، توجه كنيم، نفس به هنگام جدايى از بدن انسان ـ مثلاً ـ چهل ساله به كمال مخصوصى مى رسد، و بخشى از قوه ها، در آن به فعليت در مى آيد، و هيچ كس نمى تواند انكار كند كه نفس يك انسان چهل ساله، قابل قياس با نفس كودك يك سال و دو ساله نيست.
در تناسخ نزولى كه روح انسان چهل ساله، پس ازمرگ به «جنين انسان» ديگر تعلق مى گيرد از دو حالت بيرون نيست:
۱. نفس انسانى با داشتن آن كمالات و آن فعليت ها به جنين انسان يا جنين حيوان يا به بدن حيوان كاملى تعلق گيرد.
۲. نفس انسان با حذف فعليات و كمالات به جنين انسان يا حيوانى منتقل گردد.
صورت نخست امتناع ذاتى دارد زيرا نفس با بدن يك نوع تكامل هماهنگ دارند و هرچه بدن پيش رود نفس نيز به موازات آن گام به پيش مى گذارد.
اكنون چگونه مى توان تصور كرد كه نفس به تدبير بدنى، كه نسبت به آن كاملاً ناهماهنگ است، بپردازد.
و به عبارت ديگر: تعلق نفس به چنين بدن مايه جمع ميان دو ضد است، زيرا از آن نظر كه مدتها با بدن پيش بوده داراى كمالات و فعليت هاى شكفته مى باشد، و از آن نظر كه به «جنين» تعلق مى گيرد بايد فاقد اين كمالات باشد، از اين جهت يك چنين تصوير از تعلق نفس، مستلزم جمع ميان ضدين و يا نقيضين است.
و اگر فرض شود كه نفس با سلب كمالات و فعليات، به جنين تعلق گيرد يك چنين سلب، يا خصيصه ذاتى خود نفس است يا عامل خارجى آن را بر عهده دارد.
صورت نخست امكان پذير نيست، زيرا حركت از كمال به نقص نمى تواند، خصيصه ذاتى يك شيى باشد.
و صورت دوم با عنايت الهى سازگار نمى باشد، زيرا مقتضاى حكمت اين است كه هر موجودى را به كمال ممكن خود برساند.
آنچه بيان گرديد تصوير روشنى از سخن صدرالمتألهين در اسفار مى باشد.[۶]
۴. تناسخ صعودى
در تناسخ صعودى مسير تكامل انسان، گذر از نبات به حيوان، سپس به انسان است و از آنجا كه نبات براى دريافت حيات آماده تر از انسان، و انسان شايسته تر از ديگر انواع است بايد حيات (نفس نباتى) به نبات تعلق گيرد و از طريق مدارج معينى به بدن انسان منتقل گردد.
از قايلان به اين نظريه سؤال مى شود اين نوع (نفس منتقل از نبات به حيوان سپس به انسان) از نظر واقعيت چگونه است آيا موفقيت انطباعى در متعلق دارد، آنچنان كه نقوش در سنگ و عرض در موضوع خودمنطبع مى باشد، يا موجود مجردى است كه در ذات خود، نياز به بدن مادى ندارد هر چند در مقام كار و فعاليت، از آن به عنوان ابزار استفاده مى كند.
در صورت نخست سه حالت خواهيم داشت:
۱. حالت پيشين كه نفس در موضوع پيشين منطبع بود.
۲. حالت بعدى كه پس از انتقال نفس در بدن دوم منطبع مى شود.
۳. حالت انتقال كه از اولى گسسته و هنوز به دومى نپيوسته است. در اين صورت اين اشكال پيش مى آيد كه نفس در حالت سوم چگونه مى تواند هستى و تحقق خود را حفظ كند در حالى كه واقعيت آن انطباع در غير و حالّ در محل است و فرض اين است كه در اين حالت (حالت سوم) هنوز موضوعى پيدا نكرده و موضوعى را به دست نياورده است.
در صورت دوم مشكل به گونه اى ديگر است و آن اين كه مثلاً نفس متعلق به حيوان آنگاه كه در حدّ حيوان تعيّن پيدا كند، نمى تواند به بدن انسان تعلق بگيرد، زيرا نفس حيوانى از آن نظر كه در درجه حيوانى محدود و متعين گشته است كمال آن در دو قوه معروف شهوت وغضب است، و اين دو قوه، براى نفس در اين حد كمال شمرده مى شود، و اگر نفس حيوانى در اين حد فاقد اين دو نيرو شد در حقيقت حيوان نبوده وبالاترين كمال خود را فاقد مى باشد.
در حالى كه اين دو قوه براى نفس انسانى نه تنها مايه كمال نيست، بلكه مانع از تعالى آن به درجات رفيع انسانى است، نفس انسانى در صورتى تكامل مى يابد كه اين دو نيرو را مهار كند و همه آنها را بشكند. اكنون سؤال مى شود چگونه مى تواند نفس حيوانى پايه ى تكامل انسان باشد در حالى كه كمالات متصور در اين دو، با يكديگر تضاد و تباين دارند، و اگر نفس حيوانى با چنين ويژگى ها به بدن انسان تعلق گيرد نه تنها مايه كمال او نمى باشد، بلكه او را از درجه انسانى پايين آورده و در حدّ حيوانى قرار خواهد داد كه با چنين سجايا و غرايز همگامند.
البته قائلان به اين نوع از تناسخ سوراخ دعا را گم كرده و به جاى تصوير تكامل به صورت متصل و پيوسته، آن را به صورت منفصل و گسسته انديشيده اند، و تفاوت تناسخ به اين معنى، با حركت جوهرى در اين است كه در اين مورد تكامل به صورت گسسته و با موضوعات مختلف (نبات، حيوان و انسان) صورت مى پذيرد، در حالى كه تكامل نفس در حركت جوهرى به صورت پيوسته و با بدن واحد تحقق مى يابد.
و به تعبير روشن تر در اين نظريه نفس نباتى تعين پيدا كرده و با اين خصوصيات به بدن حيوانى تعلق مى گيرد، و نفس حيوانى با تعينات حيوانى كه خشم و شهوت از صفات بارز آن است، به بدن انسان تعلق مى گيرد، آنگاه مسير كمال را مى پيمايد، ولى بايد توجه كرد كه اين نوع سير، مايه تكامل نمى گردد، بلكه موجب انحطاط انسان به درجه پايين تر مى باشد، زيرا اگر نفس انسانى كه با خشم و شهوت اشباع شده به بدن انسان تعلق گيرد او را به صورت انسان درنده درآورده كه جز اعمال غريزه، چيزى نمى فهمد.
در حالى كه در حركت جوهرى، جماد در مسير تكاملى خود به انسان مى رسد ولى هيچ گاه در مرتبه اى تعين نيافته و ويژگى هاى هر مرتبه را به صورت مشخص واجد نمى باشد.
اين جا است كه سير جماد از اين طريق مايه تكامل است در حالى كه سير پيشين مايه جمع بين اضداد و انحطاط به درجات نازلتر مى باشد.
آرى اين نوع از تناسخ يك اصل باطل است هر چند با معاد تضادى ندارد.[۷]
تحليلى جامع از تناسخ
تا اين جا با اقسام تناسخ و نادرستى هر يك، با دليل مخصوص به آن آشنا شديم، اكنون وقت آن رسيده است كه تناسخ را به صورت جامع بدون در نظر گرفتن ويژگى هر يك مورد بحث و بررسى قرار دهيم و ما از ميان دلايل زيادى كه براى ابطال تناسخ گفته شده است دو دليل را برمى گزينيم:
۱. تعلق دونفس به يك بدن
لازمه قول به تناسخ به طور مطلق تعلق دو نفس به يك بدن و اجتماع دو روح در يك تن مى باشد و اين برهان را مى توان با قبول دو اصل مطرح كرد.
۱. هر جسمى اعم از نباتى وحيوانى و انسانى آنگاه كه آمادگى و شايستگى تعلق نفس داشته باشد، از مقام بالا نفس بر آن تعلق مى گيرد، زيرا مشيت خدا بر اين تعلق گرفته است كه هر ممكن را به كمال مطلوب خود برساند.
در اين صورت سلول نباتى خواهان نفس نباتى، نطفه حيوانى خواهان نفس حيوانى، وجنين انسانى خواهان نفس انسانى مى باشد وقطعاً نيز تعلّق مى گيرد.
۲. هرگاه با مرگ انسانى، نفس وى، به جسم نباتى يا حيوانى يا جنين انسان تعلق گيرد در اين صورت جسم و بدن مورد تعلقِ اين نفس، داراى نوعى تشخص و تعين و حيات متناسب با آن خواهد بود.
پذيرفتن اين دو مقدمه مستلزم آن است كه به يك بدن دو نفس تعلق بگيرد يكى نفس خود آن جسم كه بر اثر شايستگى از جانب آفريدگار اعطا مى شود و ديگرى نفس مستنسخ از بدن پيشين.
اجتماع دو نفس در يك بدن از دو نظر باطل است:
اولاً: بر خلاف وجدان هر انسان مدركى است، و تاكنون تاريخ از چنين انسانى گزارش نكرده است كه مدعى دو روح و دو نفس بوده باشد.
ثانياً: لازم است از نظر صفات نفسانى داراى دو وصف مشابه باشد مثلاً آنجا كه از طلوع آفتاب آگاه مى شود و يا به كسى عشق مىورزد بايد در خود اين حالات را به طور مكرر در يك آن بيابد.[۸]
و به عبارت ديگر: نتيجه تعلق دو نفس به يك بدن، داشتن دو شخصيت ودو تعين و دو ذات، در يك انسان است، و در حقيقت لازمه ى آن اين است كه واحد، متكثر و متكثر واحد گردد زيرا فرد خارجى يك فرد از انسان كلى است و لازمه وحدت ، داشتن نفس واحد است ولى بنابر نظريه تناسخ، داراى دو نفس است طبعاً بايد دو فرد از انسان كلى باشد و اين همان اشكال واحد بودن متكثر و يا متكثر بودن واحد است[۹] و اين فرض علاوه بر اين كه از نظر عقل محال است محذور ديگرى نيز دارد و آن اين كه بايد هر انسان در هر موردى داراى دو انديشه و آگاهى و ديگر صفات نفسانى باشد.
پاسخ به يك سؤال
ممكن است به نظر برسد سلول نباتى آنگاه كه آماده تعلق نفس است و يا نطفه حيوانى و يا جنين انسانى كه شايستگى تعلق نفس را دارد، تعلق نفس مستنسخ، مانع از تعلق نفس ديگر مى باشد و در اين صورت دو شخصيت و دو نفس وجود نخواهد داشت.
پاسخ اين پرسش روشن است، زيرا مانع بودن نفس مستنسخ از تعلق نفس جديد، بر اين سلول و يا نطفه و يا جنين انسانى، اَوْلى از عكس آن نيست و آن اين كه تعلق نفس مربوط به هر سلول و جنين،مانع از تعلق نفس مستنسخ مى باشد و تجويز يكى بدون ديگرى ترجيح بدون مرجح است.
و به ديگر سخن: هر يك از اين بدنها آمادگى نفس واحدى را دارد، و تعلق هر يك مانع از تعلق ديگرى است چرا بايد مانعيت يكى را پذيرفت و از ديگرى صرفنظر كرد؟
۲. نبودن هماهنگى ميان نفس و بدن
تركيب بدن و نفس يك تركيب واقعى و حقيقى است، هرگز مشابه تركيب صندلى و ميز از چوب و ميخ(تركيب صناعى) و نيز مانند تركيبات شيميايى نيست، بلكه تركيب آن دو، بالاتر از آنها است و يك نوع وحدت ميان آن دو حاكم است و به خاطر همين وحدت، نفس انسانى هماهنگ با تكامل بدن پيش مى رود، و در هر مرحله از مراحل زندگى نوزادى، كودكى، نوجوانى، جوانى، پيرى و فرتوتى، براى خود شأن و خصوصيتى دارد كه قوه ها به تدريج به مرحله فعليت مى رسد و توان ها حالت شدن پيدا مى كنند.
در اين صورت نفس با كمالات فعلى كه كسب كرده است چگونه مى تواند با سلول نباتى و يا نطفه حيوانى وجنين انسانى متحد و هماهنگ گردد، در حالى كه نفس از نظر كمالات به حدّ فعليت رسيده و بدن، در نخستين مرحله از كمالات است و تنها قوه و توان آن را دارد.
آرى اين برهان در صورتى حاكم است كه نفس انسانى به بدن پايين تر از خود تعلق گيرد، بدنى كه كمالات آن به حدّ فعليت نرسيده ولى آنگاه كه به بدن هماهنگ تعلق گيرد اين برهان جارى نخواهد بود.[۱۰]
و در آخر يادآور مى شويم محور برهان در اين جا فقدان هماهنگى ميان نفس و بدن است كه در غالب صورتهاى تناسخ وجود دارد و اين برهان ارتباطى به برهان گذشته كه در تناسخ نزولى يادآور شديم و نتيجه آن يك نوع واپسگرايى و بازگشت فعليت ها به قوه ها بود، ندارد.[۱۱]
--------------------------------------------------------------------------------
[۱] . در اقرب الموارد مى نويسد: اَلنَّسْخُ فِى الأَصْل: النَّقْل، راغب در مفردات خود مى گويد: اَلنَّسْخُ إزالَةُ شَىء بِشَىء يَتَعاقَبُهُ كَنَسْخِ الشَّمْسِ الظِّلَ، والظَّلِّ الشَّمْسَ، والشَّيبِ الشَّبابَ، نسخ از بين بردن چيزى است، چيز ديگر را به صورت متعاقب، مانند خورشيد كه سايه را، يا سايه كه خورشيد را محو مى كند، و پيرى كه جوانى را نابود مى سازد، و در همه اين موارد نسخ به كار مى رود.
[۲] . محقق لاهيجى در اين باره كلامى دارد كه يادآور مى شويم، مى گويد:«امّا تناسخ هيچ كس از حكماى مشايين به جواز آن نرفته وجدى ترين ناس در ابطال تناسخ ارسطاطاليس شكر اللّه سعيه و اتباعش از قدماى مشاييه ى اسلامند و جدى ترين مردم در وقوع تناسخ حكماى هند و چين و بابل و به زعم شيخ اشراق و اتباعش قدماى حكماى يونان و حكماى مصر وفارس، جميع مايل به تناسخ اند در نفوس اشقيا فقط و اين گروه اگر چه در انتقال از نوعى به نوع ديگر اختلاف نظر دارند ولى همه اتفاق دارند در قول به خلاص نفوس بالأخره از تردد در ابدان عنصريه و اتصال به عالم افلاك يا به عالم مثال و اين تردد در ابدان عنصريه نزد اين جماعت، عقوبت و عذاب و جهنم نفوس شريره است، اين است تناسخى كه از جمله منسوبين حكمت قائل اند به آن و امّا قول به دوام تردد نفوس در ابدان عنصريه و عدم خلاص از آن، مذهب جماعتى است كه قائل به حكمت و توحيد و به حشر و نشر و ثواب وعقاب نيستند و اين طايفه اردى(پايين ترين) طوايف اهل تناسخند». گوهر مراد، مقاله ى ۳، باب ۴، فصل ۷، ص ۴۷۲.
[۳] . شرح حكمة الاشراق: ص ۴۷۶.
[۴] . اسرار الحكم: ص ۲۹۳ ـ ۲۹۴.
[۵] . شرح حكمة الاشراق: ص ۴۷۶; اسفار:۹/۷.
[۶] . اسفار:۹/۱۶.
[۷] . اسفار:۹/۲۲ـ ۲۳.
[۸] . كشف المراد: ص۱۱۳.
[۹] . اسفار: ج۹، ص ۹ ـ ۱۰.
[۱۰] . اسفار، ج۹، ص ۲ ـ ۳.
[۱۱] . منشور جاويد، ج۹، ص ۱۹۰ ـ ۲۰۳.
منبع: موسسه امام صادق(ع)