چرا با وجود آیة شریفه: "لاَ َّ إِکْرَاهَ فِی الدِّین; پیامبر اکرمبه ابوسفیان فرمود: باید مسلمان شود؟
معنای آیه: "لاَ َّ إِکْرَاهَ فِی الدِّین" این است که در دین، هیچ اجباری نیست، زیرا شالوده دین بر ایمان و اعتقاد قلبی استوار است، اجبار و اکراه فقط در اعمال و حرکات جسمانی مؤثر است در حالی که برای تغییر افکار و اعتقادات، راهی جز وارد شدن از راه منطق و استدلال وجود ندارد. طبق آن چه، در شأن نزول آیة فوق وارد شده است، در جایی که اسلام اجازه نمیدهد، پدری فرزند خویش را برای تغییر عقیده مذهبی، تحت فشار قرار دهد، که با این بیان تکلیف دیگران نیز روشن میشود، بنابراین اگر تغییر عقیده، اجباراً ممکن و مجاز بود، لازم بود این اجازه قبل از هر کس به پدر دربارة فرزندش داده شود. قهراً، "نهی" در آیه فوق، متکی بر یک حقیقت تکوینی است، یعنی کسی را به پذیرش دین اسلام، مجبور نکنید، امّا آیه شریفه، به این معنا نیست که از جهت تشریعی، احکام شرعی را که درباره مرتد، مفسد فی الارض و غیره جاری است نتوان دربارة آنها، اجرا نمود، از نظر قوانین اسلام، حتی نسبت به کفاری که بدون جنگ تسلیم شدهاند، اجباراً حکم به پرداخت جزیه و تبعیت از مقررات و ضوابط اسلامی میشود. آن چه را که در آن اجبار و اکراه نیست، اعتقاد قلبی است، امّا مجبور کردن ابوسفیان، به تلفظ و ادای شهادتین، به معنای اجبار به اعتقاد قلبی نیست، بلکه مجبور کردن، به حکم تشریعی است. از جهت تاریخی نیز دربارة اسلام آوردن "ابوسفیان"، چنین نقل است: "ابوسفیان"، از سران کفار حربی (قریش) بود، بعد از آن که پیامبر اکرمتصمیم به فتح مکه گرفت، به سپاه اسلام دستور داد که در نقاط مرتفع شهر مکه برای ترس و هراس بیشتر مردم مکه، آتش بیفروزند، "عباس" عموی پیامبر6، برای آن که قریش را وادار به تسلیم نماید از ریخته شدن خون گروه زیادی از آنان جلوگیری نماید، خود را به سپاه دشمن رساند و با یک نقشه ماهرانه، در حالی که ابوسفیان از شدت ترس در صدد یافتن چاره بود به او گفت: چاره این است که همراه من به ملاقات پیامبر بیایی و از او امان بخواهی وگرنه جان همه قریش در خطر است، "ابوسفیان" که بر سر دو راهی قرار داشت یا باید از مکه خارج میشد و همه چیز را رها میکرد و تن به پرداخت خسارت میداد و یا این که اسلام میآورد، ولی عباس ـ مغز متفکر قریش (ابوسفیان) را آن چنان مرعوب قدرت نیروهای اسلام نمود که در فکر او چیزی جز تسلیم خطور نکرد ـ وی را به حضور پیامبر6 آورد. وقتی چشم پیامبر6 به ابوسفیان افتاد فرمود: آیا وقت آن نشده است که بدانی جز خدای یگانه خدایی نیست؟! ـ در این دعوت پیامبر6 هیچ جای تهدید و زور و اکراهی نبود بلکه او را مخیّر نمود ـ ابوسفیان در پاسخ وی گفت: پدر و مادرم فدای تو باد چقدر بردبار و کریم و با بستگان خود مهربانی؟ من اکنون فهمیدم، که اگر خدایی جز او بود، تاکنون به سود ما کاری انجام میداد. پیامبر6 پس از اقرار وی به یگانگی خدا افزود: آیا وقت آن نشده که بدانی من پیامبر خدا هستم؟! ابوسفیان، جملة قبلی را تکرار کرد و گفت: من در رسالت شما فعلا در فکر و اندیشه هستم. "عباس" از تردید و شک ابوسفیان ناراحت شد و گفت: اگر اسلام نیاوری جانت در خطر است، هر چه زودتر به یگانگی خدا و رسالت محمد گواهی بده. ابوسفیان، اقرار و اعتراف به یگانگی و رسالت حضرت رسول نمود و در سلک مسلمانان درآمد. اگر چه ابوسفیان، در محیط رعب و ترس ایمان آورد و این طرز ایمان هیچ گاه مورد نظر و هدف پیامبر6 و آیین وی نبود; ولی مصالحی ایجاب میکرد، که به هر نحوی که شده ابوسفیان در سلک مسلمانان درآید، تا بزرگترین مانع از سر راه گرایش مردم مکه به اسلام برداشته شود. بنابراین، اگر اسلام ظاهری ابوسفیان، برای او مفید نبود، ولی برای پیامبر اسلامو افراد دیگری که تحت سیطرة او قرار گرفته و رابطة خویشاوندی با او داشتند، بسیار مفید و سودمند بود.( ر.ک: المیزان، علامه طباطبایی;، ج 2، ص 342; ج 3، ص 335، نشر اسلامی / تفسیر نمونه، آیت اللّه مکارم شیرازی و دیگران، ج 2، ص 206، 493ـ490، دارالکتب الاسلامیة / مجموعه آثار، شهید مطهری;، ج 1، ص 274، نشر صدرا / فروغ ابدیت، آیت اللّه جعفر سبحانی، ج 2، ص 327ـ322، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، حوزه علمیه قم.)
اضافه کردن دیدگاه جدید