شخصی
سلام جوانی 27 ساله هستم دردوران دبیرستان مدتی با سیروسلوک اشنا شدم ولی شبی بیدار شدم دیدم از همه مسایل متنفرم دیگه از خدا بدم میومد ترس شدیدی داشتم در مجالس روضه به جای غم خوشحالی می کردم این حالت چند وقتی با من بود تا اینکه از شدت آن کم شد ولی برطرف نشد کاملا افسرده وناامید شده بودم از یک طرف میل به گناه داشتم مخصوصا شهوت خیلی مرا اذیت می رکد و ترس شدید اگر با سیدی آشنا می شدم انگار از او کینه به دل داشتم اصلا به هیچ چیز دل خوش نبودم سال 81 عاشق دختری شدم که 4سال از خودم بزرگتر بود ولی به سرانجام نرسید ومن دنبال تجربه ولذتی بودم که از آشنائی با او برده بودم تا اینکه در دانشگاه قبول شدم آنجا با دختریآشنا شدم و بی هیچ دلیلی دل بسته شدم در حالیکه عشقم بی حاصل بود وقتی او رفت کلی نذرونیاز تا این احساس در من از بین برود تا رفت ولی این حس همیشه درمن بود که باید معشوقم را پیدا کنم روزی در دانشگاه بودم انگار نوری از جانب دختری سمتم امد وروی قلبم نشست ازآن موقع هرلحظهه بر عشقم افزوده شد روز به روز شعله ورتر هیچ وقت هم این موضوع را به او نگفتم نکنه جواب نه بشنوم ابه قدری من به او وابسته بودم که فکر بی او بودن برای من مساوی مرگ بود مهر او باعث شد ار همه چیز دل بکنم دیگه تمرکزوحواسم ضعیف شده بود خیلی شختی گشیدم دو.سال به همین وضع گذشت دیگه اون شخص برای من مثل بتی بود از فکرش آرامش می گرفتم انقدر در توهم او می رفتم که انسبت به خارج از خودم بی توجه شده بودم این بود تا وقتی که درسم تمام شد ازروزی که از او جدا شدم مدام در پی این بودم که وصل شویم ولی زهی خیال باطل همه تلاشم این بود که فراموشش کنم میلم به او کمتر شده ولی گرفتاریم برطرف نشده نمیدونم چه چیزی را جایگزینش کنم دختری را جدیدا دیدم گفتم شاید جای اورا بگیرد ولی او هم باز نه گفت دیگه ناانید شدم شهوت خیلی بهم فشار میاره از عباداتم لذتی نمیبرم به خدا بد بینم شب های احیا بیدار بودم ولی باز هیچ نتیجه ای نگرفتم حیرونم همش دوست دارم بخوابم از هر تغییری می ترسم نسبتن به خانوتده ام کم محبت شدم بی دلیل از دیگرا بدم میاد به هیچ کس نمی توانم علاقه مند شوم دوباره افکار ی که با خودم در مورد ان دختر می ساختم میاد سراغم از غیر خدامی ترسم و ولی از خدا نه همیشه منتظرم از خدا بهم آسیبی برسد در مشهد رفتیم ولی دیدم قلبم سنگین شده ونمی توانم تغییر کنم اصلا در محل های مذهبی نمی توانم بمانم انگار کسی مرا بیرون میخواند چون نمی توانم تغییر کنم اصلا سراغش نمیروم انگار قلبم کوچک شده ناامیدم ناامیدم
اضافه کردن دیدگاه جدید